همین چند دقیقه پیش گفتم خب دیگه کاری نداری؟خدافظ و تلفن خونه رو گذاشتم و تماس قطع شد، خالم کلماتی به زبون آورد و چیزی از اتفاقی که دیشب افتاده بود گفت که حس ترس شدیدی بهم تزریق کرد، اتفاقی که برای مادربزرگم افتاده بود همون اتفاقی بود که برای پدربزرگم افتاده بود پدربزرگی که الان دوماه و 21روز از فوتش میگذره و خب آلزایمر داشت و یه سری از رفتارها هست که اولش که داشت آلزایمر میگرفت داشت و یکی از اون رفتارها برای مادربزرگم اتفاق افتاده بود، ترس، حتی فکر کنم کلمهی مناسبی نیست من یه حسی فرای ترس گرفته بودم
جدای از این، از شنبه اتفاقی افتاده بین من و عزیزترین فردم که نمیدونم چیه چون هیچ حرف و جوابی بهم گفته نمیشه و من غم و ترس عجیبی از شنبه دارم و سه چهار بار گریه کردم این شیش روز و با شنیدن حرفای خالهام یه وزنهی سنگین جدا از وزنهای که شیش روزه با خودم حملش میکنم بهم اضافه شد و واقعا حس بدیه