من باهات روراست بودم.
ولی همیشه میترسیدم اشتباه بکنم و اشتباهاتم بهت آسیب بزنن.اما تو؟...تو رو نمیدونم. نمیدونم که ترس آسیب زدن بهم رو داشتی یا نه آخه از رها کردنم نمیترسیدی،هروقت میخواستی میرفتی و هروقت عشقت میکشید برمیگشتی و من همیشه مثل یه احمق منتظر برگشتنت بودم.حتی با اینکه کات کردیم.هیچ وقت نترسیدی این رفتن و اومدن بهم اسیب بزنه، نترسیدی هر سری این من باشم که دارم خورد میشم.
میگفتی دوستم داری و من همیشه میخواستم وقتی هستی نترسم که دوباره اتفاقی بیوفته و بری، هر سری که نبودی دنبال دلیل نبودنت بودم و همیشه هم میرسیدم به خانوادت یا دلیلش خانوادهات بود یا مربوط بهشون بود. هنوزم نتونستم درک کنم چجوری یه نفر که اون تو بودی و میگفتی دوستم داری هربار رها میکردی دوباره و دوباره و دوباره تکرار میشد.نمیتونم درک کنم چجوری میتونی همچین کاری کنی و هردفعه بیشتر از دفعه قبل اذیت بشم مگه چیکار کردم که این وضعیت و غم و درد رو برای بار اول،دوم،سوم،چهارم متحمل میشم؟این سوال جوابی نداره یا لااقل شاید فقط خودت جوابش رو بدونی هرچند مطمئنم هیچ جوابی براش نیست.
همیشه فکر میکنم میشناسمت ولی تو؟شناخته شدن؟هربار لعنتیای که گفتم این کار رو نمیکنه کردی،گفتم این بار دیگه قرار نیست بره ولی...خودت بگو آخرین رفتنت چی بود، آره،آره همونی که مال سه ماه پیشه.
من کافی نبودم.
توی معادلات ذهنت کافی نبودم.
اینقدر دست و پا گیر بودم که به درست ترجیح داده شدم؟اینقدر جزءچیزای مسخره بودم؟
ایکاش توهم میترسیدی، از آسیب زدن بهم و از غمگین کردنم میترسیدی.
میگی برات مهمه، برات مهمه که حالم خوبه یا نه. تو علناً این رو امروز بهم گفتی و من امیدوار شدم، برای یک ساعت کل امیدهای دنیا رو داشتم و بعد...بعد هیچی.بعدش حتی از روزایی که توی این سه ماه گذروندم هم ناامیدتر شدم. مثل یه شمع آب شده.
واقعا برات مهم بود یا خودت رو گول زدی؟یا...شایدم دلت تنگ شده بود؟
من هیچ جایی بیشتر از جلوی تو ضعیف نبودم و نیستم.هیچ جا اینقدر وابسته نبودم و با هر حرفی نشکستم ولی جلوی تو؟...آه خودت میدونی.
امروز فکر کردم اگه بازم جلوی تو ضعیف باشم اونقدر محکم بغلم میکنی که بدونم توهم اندازهی من دلتنگ هستی ولی...اره اون حرف رو زدی و من فقط جلوی اشکام رو گرفتم چون تنها نبودم و اگه گریه میکردم نمیتونستم به بقیه توضیح بدم که چرا جوری دارم گریه میکنم که انگار دنیا به آخر رسیده پس فقط دوتا لیوان آب خوردم تا جلوی بغضم رو بگیرم.
نتونستم باهات روراست باشم، نتونستم وقتی گفتی"اینش دیگه مربوط به خودمه" بهت بگم وقتی اینهمه توی این مدت اذیت شدم به من هم مربوطه بگم وقتی امروزی که قرار بود کلی از کارهای عقب افتادهام رو انجام بدم تو اومدی حالم رو پرسیدی و باعث شدی من نتونم امروز هیچ کاری بکنم پس به منم مربوطه. من باهات روراست نبودم که بگم خفه شو فقط خفه شو و عین آدم جوابم رو بده چون اون موضوع به منم مربوطه چون منم جزئی از اون بودم پس فقط گفتم اها، خیلی خب. چون نتونستم خودم رو بیشتر از این پیشت کوچیک کنم.
دلتنگ شده بودی نه؟وگرنه عجیبه که تو بیای وحالم رو بپرسی اونم وقتی من همیشه اول پیام میدادم.
این رو قرار نیست بخونی مگه اینکه عقلم رو از دست بدم و برات بفرستمش.البته ممکنه بخونی اگه آدرس اینجا رو هنوز داشته باشی.