اومدم زبان بخونم دفتر زبانم رو برداشتم بعد یه سری من اینو با خودم برده بودم مدرسه و سر کلاس با دوستم توش حرف میزدیم درواقع مینوشتیم و درمورد عزیزترین بود،گفته بودم چقدر باهوشه و میخواد حتما نمونه یا تیزهوشان قبول شه البته بیشتر نمونه،گفته بودم چقدر درس میخونه و گفته بودم نقطه مقابل منه چون من سر ازمون نمونه دولتی خوابیدم اصلا برام مهم نبود صرفا دادمش تا بعدا نگم چرا ندادم چرا امتحانش نکردم،گفته بودم چقدر بهش افتخار میکنم و دوستش دارم،می‌دونین دوستم پرسیده بود تاحالا دلت خواسته بغلش کنی و فشارش بدی و من گفته بودم هر لحظه و همیشه دلم میخواد، خب راست گفتم بهش عزیزترین،دروغ که نگفتم، سرصبح دلم میخواد،قبل خواب،وسط روز همیشه،همیشه دلم میخواد بغلت کنم و نوازشت کنم حتی الان که هیچ ربطی به هم نداریم،دلم میخواد آرامشی که از محیط اطرافت نگرفتی رو بهت بدم با بغل ولی خب نمیشد پیش هم نبودیم پس همیشه سعی میکردم با ویس‌های رندوم و حرف زدن و پیام بهت بدمش ولی خب نشد و الان اینجاییم،غریبه‌ایم.

تقصیر کی بود که الان غریبه‌ایم،گفتی با تنفر نبود جدایی‌مون،توی غریبه بودنمون مقصر منم یا تو؟