ساعت دم دمهای ۴ صبحعه.من نمیدونم کی مغزم ولم میکنه و خوابم میبره.صبح موقع بیدار شدن احتمالا اذیت میشم.امتحان زمینشناسی دارم.درس عجیبی هست نمیدونم باید بگم ازش بدم میاد یا برام فرقی نداره.یکشنبه امتحان تاریخ دارم.سرده.این مدت نمیدونم چجوری گذشت،فقط گذشت،گذشت و رد شد.البته بخوایم جدی نگاه کنیم هنوز رد نشده ولی داره میگذره،یکم زیادی سخته و شاید نوشتن درموردش این موضوع رو بیشتر بهم یادآوری کنه ولی خب در این لحظه این بهترین کار برای خاموش شدن ذهنم و خشک کردن اشکام هست.شیر جوش اومد.همهچی توی ذهنم بهم ریختهست.همیشه بهم ریخته بود فقط حدود یک سال و ده ماه و سه روز بهم ریخته نبود.همیشه توی ذهنم همهچی میگذره همهی موضوعات باهمدیگه شروع میکنن به یادآوری کردن خودشون بهم که انجامشون بدم،هیچوقت سازماندهی شده نبوده.تقریبا توی اون دوسال ساماندهی بود و من آه اون موقع ذهنم در آرومترین موقعیت خودش بود.انگاری که اون فرد میومد افکار توی ذهنم رو توی قفسه میچید.خوابیده؟.بوی پوست نارنگیهایی که سر ظهر خورده بودم و هنوز توی سینی روی میزه باعث شده یه راحیه ضعیفی از نارنگی با عطر تازه و گرم شیرکاکائو توی اتاقم بپیچه.هوا دوباره داره سرد میشه ولی از دوشنبه گرم میشه و بعد دوباره سرد...نمیدونم هوا مشکلش باهامون چیه.این چند روز خیلی اندوهگین بود برام،بیشتر از این ماهی که گذشت.حقیقتا زیادی چشمگیر نبوده زندگیم از اول پاییز.بیشتر توی حزن،اندوه،اشک،قهوه،مدرسه،امتحان،خواب و دوباره همین کلمات تکرار میشد.پیچکهای ساختمان بغلی از پنجره اتاقم دیده میشه و داره کامل قرمز میشه.یلدا نزدیکه.شب غمانگیزه.آنلاینه.یعنی داره بهم فکر میکنه؟.ایکاش ذهنم خفه شه.باید پاک کنمش.امروز دوباره از دستم در رفت و چشمهاش روکشیدم.اون عکسی که دستش نزدیک چشمهاش بود.موهای فرش داشت میرفت توی چشمش.دیشب رفته بودم که به یه نفر یه خبری رو بدم.وقتی دنبال پیوی مد نظر بودم که زودتر خبر رو بدم و بخوابم،چشمم خورد به پیوی عزیزترین.حسودیم شد.چرا باید اون عکس رو بذاره برای پروفایلش؟.اره پروفایلاش رو چک کردم و دستم رو روی عکسش کشیدم.شیر کاکائو یخ کرد.سه تا عکس بود.اولی و اخری خودش بودن.وسطی عکسش با دوستاش بود.عکس کفشاشون.ذهنم بهم گفت فلان کفش اونه چون فلان شلوار پاشه.وقتی زدم عکس اخر خودش بود با همون کفش توی همون فضا.خندهم گرفته بود از افکارم درمورد تشخیص دادنش.حسودیم شد.حتی نمیدونم به چی.یخچال صدای بدی داد.تاحالا خواسته پیام بده؟.من خیلی خواستم.امیدوارم درساش رو خوب بخونه.و کسی باشه توی درساش بهش کمک کنه.یه دفعه دلم خواست با مشت میزدم تو صورت داداشش.همینجوری الکی الکی.ولی خب.تو ذهنم دنبال تاریخها میگردم.اونم پنج روز پیش اعصابش بهم ریخته بود؟.اونم یکشنبه میخواست هر بنی بشری میبینه سرش داد بزنه؟.اهنگی که برام فرستاده بود پلی شد.هنوز دارمشون.چون قشنگن.به من چه سلقیهش موردپسندم بود.باید رها کنم.ولی نمیدونم چرا هنوز نتونستم.اره اره خودم میدونم.آهنگهایی که برام فرستاده بود رو پاک کنم.و همینطور عکساش.پیویش رو پاک کنم.شمارهش رو فراموش کنم.صداش رو از یاد ببرم.چهرهش رو فراموش کنم.اوه چشمهاش.چشمهاش رو از ذهنم پاک کنم.و لپاش.و آه چرا اینقدر زیاده.خاطراتش هم باید پاک بشه.چقدر چیز پیش من جا گذاشتی عزیزترین.بیا تمام این خاطرات و آهنگها و عکسا رو با خودت ببر.قولهات رو یادت رفته؟.گفتم وسیله یاد نامه افتادم.داریش؟یا تا الان هزار بار بازیافت شده؟اون نامه از ته دلم بود.نمیدونم هنوز داریش یا نه.نمیدونم هنوز بنظرت خیلی پاک و قشنگه یا نظرت چرخیده و عوض شده.نمیدونم چرا ولی دلم میخواد هنوز پیشت مونده باشه.چیمدونم مثلا یه جایی توی قفسههای کمدت گذاشته باشی و یادت رفته باشه کجاست.یه روزی اتفاقی ببینیش دوباره.بعد...بعدش رو نمیدونم.شاید دلت برام تنگ شه با خوندش.شاید فقط بیتفاوت بگذری و بندازیش دور.نمیدونم...نمیدونم.نمیدونم میدونی چه زخمی بهم زدی یا خبر نداری.شاید دلم بخواد بدونی چه زخمیعه تا پشیمون بشی از کارت.شایدم نخوام بدونی تا به زندگیت بدون من ادامه بدی و به قول خودت آیندهت برسی نه این چیزای مسخره.