دستاشو دورن لیوان کاغذی قهوه گذاشت تا گرم شن 

به رو به روش زل زد از اینجا شهر به خوبی دیده میشد رو نیمکت جا به جا شد و به آهنگ جدیدی که پلی شد گوش داد

پیانو!همیشه صدای پر زیر و بم از احساسِ پیانو آرومش می‌کرد

وقتی به نوت هایی که پر سرعت در حال حرکت بودند گوش سپرد اتفاقات مهم امروز براش مرور شد

"به یادش افتادن وقتی داشت ساعت 6:27 دقیقه صب قهوه می‌خرید..

خریدن دوتا شاخه گل رز آبی.. که الان کنارش رو نیمکت بود

بد‌رفتاری رئیسش باهاش..

پرت شدن پرونده ها توسط سر گروه به سمت صورتش و زخم شدن گونش توسط کاغذا.."

دستشو رو زخم کشید

کمی از قهوه‌اش رو خورد و به آسمون ابری زل شد

اشکش هایش سرازیر شدن

با نمایان شدن چند لحطه ای ماه دوباره اتفاقات امروز مرور شد

"بارونی که امروز ظهر موقع استراحتش شروع به باریدن کرده بود و او از پنجره بارون رو تماشا کرده بود..

اون پیرمرد و پیرزنی که با خوشحالی به یه کتاب پشت ویترین زل زده بود و دستشون تو دست هم بود...

و آخرین و مهم‌ترین اتفاق، این بود که امروز هم خبری ازش نبود 'اون' پیداش نشد.. "

نفس عمیقی کشید و قهوه اش رو سر کشید به ساعتش زل زد 11:16 دقیقه شب بود

لبخندی زد و زمزمه کرد :

و لبریزم از غم

و منتظر می‌مانم تا وقتی شکوفه های گیلاس خاکستر شوند

میدونست منطورش تا ابد بود ولی ' اون' هم میدونست..؟