- ~~ Rosa
بعضی اوقات مثل امشب خیلی دلم برای اون عزیزترین فرد تنگ میشه، عجیبه که هنوز بهش میگم عزیزترین فرد؟
بعضی اوقات عین دیوونهها با فکر کردن بهش خودمو غمگین میکنم، مثل امشب که بجای خوندن شیمی برای امتحان ساعت هفتونیم صبح پنجشبه فردا دارم به اون فکر میکنم غمگینم
تویی که داری این رو میخونی بنظرت هنوز اینجا رو چک میکنه؟
حقیقتا من که هنوز عکسای پروفایلش رو چک میکنم چند دقیقه قبل بعد سه هفته فکر کنم رفتم اینستا و بوم دیدم دیگه از طرفش بلاک نیستم نمیدونم چرا یه لحظه خوشحال شدم و با خودم گفتم یعنی هنوز امیدی هست؟اخه واقعا دلیل تموم شدن رابطهمون (تا جایی که میدونم و بهم گفت) برای تنفر و این چیزا نبود
واقعا نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالش بشم وقتی میدونم اون الان داره درسش رو میخونه و حواسش به پیشرفتش هست ولی من...
من توی چهره تک تک ادمای این شهر دنبال شباهت با چهرهش هستم دنبالم اینم که یه دفعه ببینمش با اینکه ازم دوره خیلی دور اون سر کشور...
چهار روز دیگه سالگرد روزیه که باهم رفتیم تو رابطه اگه هنوز تو رابطه بودیم میشد دو سال، عایی که برنامه داشتم براش حتی کادوش روهم اماده کرده بودم...
اگه بود میشدیم دوسال نه اینکه سر یه تاریخ غیر رند مضحک یک سال و ده ماه و سه روز داستانمون تموم شه
من فقط زیادی عقلم رو از دست دادم و این جالب نیست چون اون به اندازه من دیوونه نشد
همین چند دقیقه پیش گفتم خب دیگه کاری نداری؟خدافظ و تلفن خونه رو گذاشتم و تماس قطع شد، خالم کلماتی به زبون آورد و چیزی از اتفاقی که دیشب افتاده بود گفت که حس ترس شدیدی بهم تزریق کرد، اتفاقی که برای مادربزرگم افتاده بود همون اتفاقی بود که برای پدربزرگم افتاده بود پدربزرگی که الان دوماه و 21روز از فوتش میگذره و خب آلزایمر داشت و یه سری از رفتارها هست که اولش که داشت آلزایمر میگرفت داشت و یکی از اون رفتارها برای مادربزرگم اتفاق افتاده بود، ترس، حتی فکر کنم کلمهی مناسبی نیست من یه حسی فرای ترس گرفته بودم
جدای از این، از شنبه اتفاقی افتاده بین من و عزیزترین فردم که نمیدونم چیه چون هیچ حرف و جوابی بهم گفته نمیشه و من غم و ترس عجیبی از شنبه دارم و سه چهار بار گریه کردم این شیش روز و با شنیدن حرفای خالهام یه وزنهی سنگین جدا از وزنهای که شیش روزه با خودم حملش میکنم بهم اضافه شد و واقعا حس بدیه
ساعت هفت و شونزده دقیقه صبحِ سرد آذر بود و دقیق بخوایم باشیم 25آذر یا به عبارتی پنج روز مونده به شروع مرگ سه ماهی درختان.
توی حیاط مدرسه ابتدایی همه درحالی که توی صف بودن، داشتن از سرما به خودشون میلرزیدن و با حرکت بیاختیار فکهاشون دندونهای شیریشون در شرف خورد شدن بود.
با صدای گوش خراش میکروفون چشمهاشون محکم بهم فشرده شد و پشت بندش صدایی که میگفت خب یک دو سه امتحان میکنیم و کلمه آخر که توی حیاط مدرسه اکو شد بچههای دوره اول ابتدایی رو خندوند. کمی بعد صدای جیغ جیغو ناظم بود که تا سر کوچه هم طنینانداز شد و تک تک بچهها قسم میخوردن که همسایههای بیگناه اون کوچه از خواب ناز و پربرکت صبحگاهی بیدار شدن.
باد سردی وزید و انگار نمکی بود روی زخم بچهها و همه کاپشنهاشون رو بیشتر به خودشون فشردن و هنوز که هنوزه با اینکه از اول مهر گذشته بود به زود بیدار شدن عادت نکرده بودن.
ناظم عینک مستطیلی فلزی و رنگ و رو رفتهش رو روی بینیش تنظیم کرد و شروع کرد به صحبت:«صبحتون بخیر عزیزان دلم چون هوا سرده زیاد صحبت نمیکنم سرود پخش میشه و بعد از سرود در خدمت معلم ورزش کمی نرمش میکنید تا سرحال و با نشاط به کلاساتون برید البته امروز شنبهست پس با صف از سالن رد میشید تا ناخون ها و لباسهاتون چک بشه و همینطور...» و در ادامه میکروفون قطع شد و ناظم سعی میکرد با صدای بلند صحبت کنه ولی صداش به آخر صف و حیاط نمیرسید و بچهها هم تلاشی نمیکردن که متوجه صدای ناظم سن و سال دارشون بشن.
ساعت هفت و بیست و نه دقیقه بالاخره همهی بچهها تونستن از سالنهای بزرگ که پر از بنرهای بیخود درمورد نظافت و نظم یه سری بنرهای مربوط به معلم پرورشی بگذرن و به کلاسهای نسبتا گرمتر از حیاط مدرسه برسن و روی نیمکتهای گرم و سفتشون بشینن و بعضیها خودشون رو به رادیاتورهای فلزی بچسبونن تا گرم بشن و در دلشون خدا خدا کنن و دست به دامن تمام امامها و ادیان ساخته شده در اون لحضه بشن تا معلم دیرتر بیاد و دیرتر مجبور بشن بشینن سر درس.
متن اصلی یا شاید بهتره بگم نود و شش درصد این متن شب 19 شهریور نوشته شد توی پیوی عزیزترین فرد زندگیم اونم به واسطه یه پیام از روی شوخی بعد از بالاخره وصل شدن اینترنتش، در واقع گفت"خب وصل شد...یک دو سه امتحان میکنم" و این جمله من رو یاد پاییز مدرسه هوای سرد و صدای گوش خراش ناظم بعد از وصل شدن میکروفن توی مدرسه ابتداییم انداخت، بهش گفتم"وایسا وایسا میخوام برای این حسم فضا سازی کنم" و شد بعد ماهها من نوشتم و با یک لبخند بزرگ دکمه سند شدن پیام رو زدم بدون اینکه فکر کنم متنی که نوشتم بینقص هست یا نه، غلط املایی یا تایپی داره یا نه، با خیال راحت و احساس آرامش و خوشحالی فرستادم و بعدش با خودم گفتم اوه باید بذارمش توی وبلاگم و امروز لپتاب رو باز کردم و شروع کردم به تایپ کردن و اصلاح و اضافه کردن چهار پنج خط به متن.
فکر کنم با این پست اینجوری بنظر میاد که من مشتاق شروع مدرسهام و خیلی خوشحالم که قراره شیش روز دیگه برم مدرسه ولی باید اعلام کنم که نخیر! اصلا و ابدا خوشحال نیستم و هیجان ندارم و مظطربم و استرس دارم و اصلا دلم نمیخواد برم مدرسه و دانشآموزها و همکلاسیهام رو ببینم.
خب بیان من احتمالا به مشکل خورده نه عکس میتونم بذارم نه اهنگ پس لینک بهتره و حالا که دارم لینک میذارم چی بهتر از لینک اجراش؟پس آره لینک اجراش توی یوتیوب
https://www.youtube.com/watch?v=HKG3TGea7Aw (آهنگ)
عجیبه، امسال تابستون مزخرفی داشتم از همه لحاظ
اولین بار که با وبلاگ نویسی و بیان آشنا شدم با خودم گفتم اوه اینجا میتونم بنویسم بدون قضاوت شدن و راحتم، البته هستم بدون فکربه قضاوت مینویسم ولی گذشت و گذشت و اینجوری شدم که متنام افتضاحه هیچکس دوستشون نداره و دیگه ننوشتم طوری که الان دیگه نمیتونم بنویسم
رفتم تلگرام و دیلی روزانه زدم و اونجا از هر دری حرف میزنم
اواخر سال هشتم بود که اینجا رو زدم و الان دارم میرم یازدهم...من هنوز توی رشته تجربیم و این هنوز بعد یکسال برام عجیبه
تابستون خوبی نبود به هیچوجه فکر نمیکردم پدربزرگم وقتی هفت روز از شروع تابستون گذشته بود فوت شه و کل تابستونی که قرار بود جوری پیش بره که جالب باشه تحت شعاع غم و درد قرار بگیره
و هنوز با اینکه بعد مرگ پدربزرگ قبلیم میدونم و دیدم که مردم راحت درمورد بیماری و مرگ حرف میزنن ولی بازهم آزارم میده وقتی دقیقا در مورد بیماریهایی میشنوم که باعث باعث مرگ دوتا بابابزرگم شده، دوتا از بدترین بیماریها برای مرگ
حتی همین الان هم با اینکه چمدونها جمع و ردیفه کنار در، دلم نمیخواد برم شهرمون و خونه پدربزرگم رو ببینم که اونجا مامانبزرگم تنهاست، و حتی نمیخوام فکر اینکه برم سر خاک رو بکنم
نوشتن واقعا عجیبه الان دارم فکر میکنم که چرا اینجا داریم چیزی مینویسم ولی انگار مغزم خالی میشه و راحت میشم
اینجا فکر نکنم هسچ وقت مثل قبل بشه که با متنهام پر بشه، نه احتمالا گاهی صحبتهایی شبیه این پست و چندتا پست قبلیم باشه ولی همیشه اینجا رو نگه میدارم و گاهی مینویسم و برمیگردم و متنهام رو میخونم، لذت بخشه
فعلا کافیه فکر کنم، ذهنم آروم تر شد
https://t.me/+_xMxNjple4dkMjE0
خوشحال میشم ببینمتون:»
از پست اخرم خیلی گذشته و همهچیز تغییر کرده
اره من دیگه الان اسمش رو عشق میذارم و البته که هنوز این کلمه همون حسها رو بهم میده ولی حسهای زیبا هم بهم میده و برام قشنگه
اره معلوم شد ما کات نکرده بودیم و اون تا پای مرگ رفته بود و برگشته بود معلوم شد اون دوستش با من پدرکشتگی داشته و معلوم شد اون متن صرفا مخاطب خاصی نداشته
الان فکر کنم حالم بهتر از اون چندماه پیشه ولی هنوز یه سری چیزها هست تو زندگی که اذیتم میکنه ولی توی زندگی همه یه سری چیزها هست که اذیت میکنه
عشق؟نه مسخرهست هیچ وقت زیر بار نمیرم که عاشق شدم هیچ وقت
ترجیح میدم اسمشو بزارم عادت کردن به یه فرد خاص،آخه عشق حس غربت میده بهم،حس دوری،حس نبودن،ترک شدن،نداشتن،گذشتن از چیزی که میخوای،درک نشدن،اشک،اندوه،زخم،غم،دلتنگی
اره عشق بهم این حسا رو میده پس میام بهش یه اسم دیگه میدم ولی تهش همونه؟عادت کردن به یه نفر هم تهش همونارو داشت
تهش همون حسی که از کلمه عشق میگرفتم داشت پس یعنی من عاشق شدم؟نه نه نه زیر بار نمیرم
من میخندم،قهوه میخورم،کتاب میخونم،مدرسه میرم،باشگاه میرم،زبان میخونم،فیلم میبینم،موسیقی گوش میکنم،سینما میرم،تئاتر رفتم،مسافرت میرم،گاهی اتود میزنم و تهش یا پاره میشه و میره سطل زباله یا ادامهش نمیدم،غذا های مورد علاقم رو میخورم،بازی میکنم،مریض شدم و خوب میشم،اتاقم رو مرتب میکنم من ...من تموم کارای عادی که بقیه مردم انجام میدن رو دارم انجام میدم،پس چرا دارم اون حسی که کلمه عشق بهم میده رو روی خودم احساس میکنم؟حس میکنم دارم اون رو باخودم حمل میکنم و از این مکان به اون مکان همراه خودم میبرم..!
من کامنتای چند پست قبل ترم رو خوندم به این امید که توش تنفر پیدا کنم،توش بی علاقگی نسبت به خودم پیدا کنم..
ولی ...ولی اون لعنتی این حسا تو پیامش نبود،پیاماش گرم و عادی بود مثل همیشه ...
اینکه اخرین پیامش یه حرف خیلی عادی بود در مورد یکی از دوستای مشترکمون ...چون اون باهامون قطع رابطه کرده بود همین،یه پیام بسیار بسیار عادی ...
نه نه نه من عاشق نیستم،نیستم
فقط شاید همه روابطی که مثل مال ما بود تهش اینجوریه؟یعنی همه روابطی که ...بیخیالش اصلا
احتمالا فقط بخاطر اینه که اتفاقی دیدم اومده ....برگشته یا همچین چیزی
درکل بخاطر من که برنگشته
تازه الان یه نفرو پیش خودش داره،مطمئنم مخاطب اون متن با رنگ سفید و پس زمینه مشکی(کفر پرستیدنت به هر جهنمی میارزه)که زیرش با رنگ قرمز نوشته بود ( تمومِ من .___ ) بعد شیش یا هفت ماه من نبودم
یکی دیگه بوده ...
ولی شب بدون دریاش زیبایی نداره،پس باید همیشه پیش دریاش باشه
احتمالا زمان این حرفت همون شیش ماه پیش تموم شد آیومی،و احتمالا منم همون شیش ماه پیش تموم شدم.بدون اینکه خودم دلیلشو بدونم و حتی بدونم چرا باهام کات کردی
من مستحق دونستن دلیلش بودم نه اینکه بعد چهار ماه از دوستت بشنوم که بهم گفت شما خیلی وقته کات کردین
من مستحق دونستن بودم .
پت پت*
فوت کردن گرد و غبارا*
اره ستاره اینجا-
سلام خوبین؟
اره بعد عمری اومدم اینجا
عاممم خیلی اتفاقا افتاده
الان من تجربی میخونم :))ازش بدم میاد )))
و مهم ترین فرد زندگیمو از دست دادم ...بدون هیچحرفی رفت
اخرین پیامش یه پیام معمولی موقع صحبت عادیمون بود و بومم دیگه غیب شد
دوستشم گفت اره شما کات کردین
و حقیقت کوبونده شد توصورتم با اینکه میدونستم..
خوببب
باشگاه رفتن وشروع کردم
با درسا سر وکله میزنم
شروع کردم به استفاده کردن از زبانم و ترجمه میکنم
عام دیگه با دوستام بیرون رفتم یه بار (همکلاسیای امسال)
و خیلی به طور روزمرگی داره میگذره ایش
بخدا دو سه نفر هستن میشناسم زندگیشون خیلی دراما داره .اصلا نمیفهمم من زندگیم خیلی رو روزمرگیههه چگونهههه
اره
حرفی ؟سخنی؟حدیثی؟
وایی واییی دیدین میتسوری رفت؟؟؟کارمن هم رفتتتت
وای کارمن بچممم دوسش داشتم
حالا اونقدرا هم صمیمی نبودم با هیچکدومشون ولییی خوب چراااا؟
یادتونه درباره سریال آنسو -onder- پست گذاشتم ؟
داستانش در مورد یه فضای مجازی هس که کسایی که مردن اونجان و جاودانن و نمیمیرن و پیر نمیشن و میتونن با عزیزانشون تو دنیای حقیقی در ارتباط باشن و داستان تو سال 2040 اتفاق میوفته یعنی 17سال : ")
و امروز یه مطلب هوش مصنوعی بابام نشونم داد و این بود که تا چند سال دیگه با این هوش مصنوعی دنیایی میسازن که کسایی که مردن اونجا جسم دارن و غیره دقیقا مثل همین سریال کره ای و من اینجوری بودم واوووو
اره جالب بود
خوب تقریبا 1و20 دقیقه بود من تو تلگرام تو گروه بودم داشتم نمونه سوالای مطالعات (که ایشالااااا به حق پنج تن خدا خودش این کتاب مطالعات نهم رو نابودددد میکنه.. بگو امین) که بچه ها فرستاده بود رو میخوندم و رو تخت دراز کشیده بودم (و کشیدم و خواهم کشید) و لامپم خاموش بود و هست، حس کردم تخت تکون خورد بعد گفتم هیچی نیس ولش کن حتما تکون خوردم حواسم نبوده
آخه این تشکه از اول گرفتیم از این تشک فنرا هس که تقی به توقی میخوره ویوره میره برا خودش
بعد همون لحظه خوب من صدا تخت داداشم که اتاق بغلیمه هم شنیدم و طبقه بالا هم یکم سر و صدا اومد اینجوری بودم چخبره همه باهم شروع کردن
بعد ساعت 1و نیم بود نمونه سواله رو جواب دادم و پاسخنامشو چک کردم اومدم بیرون از پی دی اف دیدم 100 پیام از گروه "بچ های 901" اینجوری بودم چخبره نصف شب آخه باز کردم دیدم همه نوشتن زلزله و اینا نونا هم پیام پروکسی که مال زلزله مشهد بود و فور کرد نوشت پروکسی گذاشت اخبار مشهد نذاشت بعد و نوشتم " و من که فک کردم توهم زدم و رو تختم جابجاشدم حواسم نبوده" و همه اینجوری بودن تو راحتی کلا نه؟
خو آخه تا اونجایی که فهمیدم 2.5 یا 3 ریشتر بوده اینو گربه هم حس نمیکنه لامسبا خو 3 ریشتر هیچی نیسسس ولی خوب من زلزله چند هفته پیشم که 4.5 یا 5.5 ریشتر بودم حس نکردم ولی اونم ساعت 1 یا 1و نیم شب بود
نمد چرا همه زلزله ها نصف شب میشه
لابد خودا دیده اینا خیلی بدبختن سوالای مطالعات فرداش ن سخته بزا یه کار کنم بشه که نرن مدرسه ولی نشد
ولللیییی شرط میبندم دیده امتحان آسون/سخت هست بعد گفته بزا بترسونمشون هرچی خوندن یادشون بره هاه هاه هاه هاهههه - خنده شیطانی-
آره در همین حد بدبختیم
خوب حرفی سخنی چیزی دارید بیاید پیام بدید حوصلم سررفته قهوه هم خوردم خوابم نمیبره